بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بنيتا

ديدار

امروز عمه شيوا وشيما جون اومده بودن ........ امروز عمه شيوا وشيما جون اومده بودن ،ما از قبل از عيد همديگه رو نديده بوديم چون عمه اينا رفته بودن استراليا براى برنامه اقامتشون،شما وشيما جون اول كه همديگه رو ديديد خيلى خوشحال شديد و كلى وسايلتون رو بهم تعارف ميكردين ولى بعداز گذشت نيم ساعت ديگه هيچ كدومتون حاضر نبوديد وسايلتون رو بهم بدين تازه وسايل همديكه روهم ميخواستين هر چند شبيه هم ،يه بار شما گريه ميكردى وبار ديگه شيما جون ..... البته من دراين مورد دخالت نميكردم تا شما ياد بگيرى از خودت دفاع كنى از خواب وخوراك هم كه خبرى نبود وتلاش جمعى ما هم بى فايده بود خلاصه اين وضعيت تا اخر شب ادامه داشت بعداز رفتن عمه جون هم شما بخاطر خوردن بيش...
30 فروردين 1393

ديكشنرى بنيتا

گوبادى :  گود باى خوشل : خوشگل) ديب :چيپس) ببوپ :بپوش) گوبى : خوبى) پا : كفش) گاله : خاله) پيدى :پيشى) كتيب : كثيف) لبباد : لپ تاپ) دوكره : دوچرخه) اوندا: اونجا) ايندا :اينجا) بكاب : بخواب ) كباغ : كلاغ ) دو دو : جوجو) ماى :ماهى ) مادين : ماشين ) گيگيلى : قلقلى) دون : جون) اله : اره) بكورم : بخورم) البته كلمه هايى رو كه ميگى خيلى بيشتر از اينهاست كه خيلى هاش رو درست تلفظ ميكنى ونيازى به ترجمه نداره وبعضى ها رو هم فعلا يادم نمياد ،هر وقت يادم اومد به اين ليست اضافه ميكنم...... دنگال : چنگال ...
30 فروردين 1393

تبريك

سلام به همه ى دوستاى گلم ،به همه ى مامانهاى خوب ونازنين ،از خدا ميخوام هميشه شاد وپر انرژى وسلامت باشيد ،مامان ها روزتون مبارك .... اسمان راگفتم ميتوانى ايا بهر يك لحظه ى خيلى كوتاه روح مادر گردى صاحب رفعت ديگر گردى گفت نى نى هرگز من براى اين كار كهكشان كم دارم   نوريان كم دارم مه وخورشيد به پهناى زمان كم دارم خاك را پرسيدم ميتوانى ايا دل مادر گردى اسمانى شوى وخرمن اختر گردى گفت نى نى هرگز من براى اين كار بوستان كم دارم در دلم گنج نهان كم دارم اين جهان راگفتم ميتوانى اي لفظ مادر گردى همه ى رفعت را همه ى عزت را همه شوكت را بهر يك ثانيه بستر گردى گفت نى نى هرگز من براى اين كار اسمان كم د...
30 فروردين 1393

٢٠ ماهگى

بنيتا جونم البته با تاخير ٢٠ماهگيت مبارك،ديگه براى خودت خانمى شدى ،كلى كار انجام ميدى كه بعضى هاشو برات مينويسم ...... ديروز كيفت رو اوردى بهم نشون دادى گفتى مامان ببين نداله ،گفتم چى ؟گفتى :پول ،بعد بهت پول دادم گذاشتى تو كيفت وگفتى بريم مگازه خريد كنيم ،الهى قربونت برم كه اينهمه ميفهمى ........از صبح عروسكتو بغل ميكنى وباهاش حرف ميزنى وهر چيزو ميخواى از زبون نى نى ميگى وتمام حرفهايى رو هم كه ما بهت ميزنيم بهش ميگى.........اعداد رو تا پنج به انگليسى ياد گرفتى .........شعر توپولويم توپولو رو هم با هم همخونى ميكنيم والبته بيشترش رو بلدى وجواب ميدى ،تا حالا شعرهايى رو كه برات خوندم همه رو ياد گرفتى از اين به بعد بايد شعر هاى جديد تمرين كنيم چون...
27 فروردين 1393

دل نوشته

سلام عزيزم ،عشقم ،نفسم........سلام عزيزم ،عشقم ،نفسم،اين چند روزه يه كمى بخاطر سرماخوردگى ويه كم ديگه براى اينكه كار داشتم نتونستم برات چيزى بنويسم ولى هر روز يه سرى به وبت ميزدم وجواب دوستاى گلمون رو ميدادم ......... الان ساعت ٦صبحه ،يه دفعه ايى از خواب بيدار شدم ودلم خواست برات بنويسم ،بنيتا جونم خيلى دوستت دارم ،تمام هستى ام هستى،تمام وجود وزندگيم در وجود تو خلاصه ميشه ،عاشقانه دوستت دارم،بهترين دوست ومونسم فقط تويى ،در تمام طول روز با هم حرف ميزنيم ،غذا ميخوريم،بازى ميكنيم وخلاصه در تمام لحظات با هم هستيم .اى عزيزتر از جانم نميدونم چه واژه اى رو بايد استفاده كنم تا وسعت عشقم رو بهت نشون بدم ،واقعا به هر كلمه اى فكر ميكنم ميبينم كه نميتو...
27 فروردين 1393

كارهاى جديد

اين روزها زياد پاتوكفش بزرگترا ميكنى...... اين روزها زياد پاتوكفش بزرگترا ميكنى،هروقت از كفشاى خودت خسته ميشى ميرى سراغ كفش بزرگترا،وقتى ميپوشيشون به سختى راه ميرى ،حتى گاهى ميشينى وپاهاتو ميكشى ولى نميدونم چه لذتى داره كه با همه سختى كه تحمل ميكنى حاضر نيستى كفشو درارى چند وقته همين كه دوربينو ميارم كه ازت عكس بگيرم صورتت رو با دست ميگيرى ،وقتى هم كه زياد اصراركنم گريه ميكنى براى همين تو سال جديد هيچ عكسى ندارى هميشه وقتى باباجون صدات ميكرد وشما جواب ميدادى بله ،باباجون درجواب شما ميگفت:بله شكر...قند عسل ...حالا خودت يادگرفتى وبعدازبله شكرى كه ما ميگيم ،ادامه ميدى..قند عدل(موقع گفتنشم خيلى قشنگ سرتو تكون ميدى ،اينقده خوردنى ميشى ،عسسس...
16 فروردين 1393

تولد

روز نوزدهم ماه رمضون بود.....     آوازک روزنوزدهم ماه رمضون بود،بعدازظهرازتهران به سمت قزوين حركت كرديم اخه شب براى افطار دعوت شده بوديم.روز بعد احساس ناراحتي ميكردم ولي تحمل كردم تاشب كه ديكه طاقت نياوردم،من به همراه بابا، مامان جون وباباجون رفتيم بيمارستان،بلافاصله بستري شدم.خيلي ناراحت ونكران بودم اخه براي به دنيا اومدنت خيلي زودبود(هفته ٣٦)،روزجمعه همراه بااسترس كذشت وبالاخره روز شنبه بيست ويكم مرداد ساعت ١٢:٥٥ دربيمارستان پاستور قزوين كوچولوى مابه دنيااومد.هنوز لحظه اى كه دخترمو دراغوش كرفتم فراموش نكردم زيباترين حسى كه تاحالاتجربه كردم،تواون لحظه خودم روتواوج اسمون ميديدم ...
16 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد