ديدار
امروز عمه شيوا وشيما جون اومده بودن ........
امروز عمه شيوا وشيما جون اومده بودن ،ما از قبل از عيد همديگه رو نديده بوديم چون عمه اينا رفته بودن استراليا براى برنامه اقامتشون،شما وشيما جون اول كه همديگه رو ديديد خيلى خوشحال شديد و كلى وسايلتون رو بهم تعارف ميكردين ولى بعداز گذشت نيم ساعت ديگه هيچ كدومتون حاضر نبوديد وسايلتون رو بهم بدين تازه وسايل همديكه روهم ميخواستين هر چند شبيه هم ،يه بار شما گريه ميكردى وبار ديگه شيما جون ..... البته من دراين مورد دخالت نميكردم تا شما ياد بگيرى از خودت دفاع كنى
از خواب وخوراك هم كه خبرى نبود وتلاش جمعى ما هم بى فايده بود
خلاصه اين وضعيت تا اخر شب ادامه داشت
بعداز رفتن عمه جون هم شما بخاطر خوردن بيش از اندازه كاكائو نخوابيدى وكلى بازى كردى ومن كه از ظهر پا به پاى شما دونفر راه رفتم از خستگى توان ايستادن ندارم وتمام وجودم درد ميكنه ولى بايد بخاطر شما بيدار باشم تا اينكه بالاخره خودت رضايت دادى براى خوابيدن
راستى داشت يادم ميرفت عمه جون كلى سوغاتى برات اورده كه بعدا عكساشو ميذارم
يه كت صورتى ،يه پيراهن ،يه خرگوش كوچولو،دو تا تل ،دوتا گل سر،يه مايو،تى شرت ..........همشون خيلى نازن ،مباركت باشه عزيزم ،دست عمه جون هم دود نكنه ،هردفعه كلى زحمت ميكشه ومارو شرمنده ميكنه.
ولى امروز باوجودى كه خيلى خسته شدم ،خوش گذشت ،بخصوص كه شما خيلى شاد وسرحال بودى واين خوشحالى من رو صدبرابر كرد