بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

بنيتا

تولد

روز نوزدهم ماه رمضون بود.....     آوازک روزنوزدهم ماه رمضون بود،بعدازظهرازتهران به سمت قزوين حركت كرديم اخه شب براى افطار دعوت شده بوديم.روز بعد احساس ناراحتي ميكردم ولي تحمل كردم تاشب كه ديكه طاقت نياوردم،من به همراه بابا، مامان جون وباباجون رفتيم بيمارستان،بلافاصله بستري شدم.خيلي ناراحت ونكران بودم اخه براي به دنيا اومدنت خيلي زودبود(هفته ٣٦)،روزجمعه همراه بااسترس كذشت وبالاخره روز شنبه بيست ويكم مرداد ساعت ١٢:٥٥ دربيمارستان پاستور قزوين كوچولوى مابه دنيااومد.هنوز لحظه اى كه دخترمو دراغوش كرفتم فراموش نكردم زيباترين حسى كه تاحالاتجربه كردم،تواون لحظه خودم روتواوج اسمون ميديدم ...
16 فروردين 1393

اولين مهمونى

پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى..... . پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى ،صبح من ودايى جون برديمت مركزبهداشت براى اندازه گيرى قدووزنت،شب هم عروسى دعوت شده بوديم.باوجودى كه خيلى دوست داشتم تواين مراسم شركت كنم ولى بخاطرشما كه خيلى كوچولو بودى گفتم نميام ،بعدازكلى صحبت وتماس قرارشد كه ما هم بريم هروقت اذيت شدى يا گريه كردى برگرديم،خيلى ازبستگان شمارو براى اولين بار ديدن وهركى ميديدت اولين جمله اى كه ميگفت:چقدر شبيه باباته(منظور پدرجونه)،شماهم توكل مراسم اروم بودى اينقدر كه از اون به بعد هرمراسمى دعوت ميشديم باخيالى اسوده شركت ميكرديم چون ميدونستم دخمل كوچولوى ما عاشق مهمونيه. ...
14 فروردين 1393

انتخاب اسم

ازاول باردارى دنبال يه اسم قشنگ وزيبا بودم ....    ازاول باردارى دنبال يه اسم قشنگ وزيبا بودم كه معنى زيبايى هم داشته باشه،هراسمى كه به نظرم زيبابودبعدازاينكه ميفهميدم معنى خوبى داره به ليستم اضافه ميكردم ،ولى هنوز به نتيجه نهايي نرسيده بوديم كه به دنيااومدى وحسابى غافلگيرشديم ،وقتي توبغلم بودى وبه صورت ماهت نگاه ميكردم به اين نتيجه رسيدم كه قشنگترين دختردنيا هستى (البته شايد همه مامانا اينو بكن)وقتى باباهم صورت زيبات روديد باوجودى كه قبلا اسم ديگرى روانتخاب كرده بود گفت تنهااسمى كه به اين صورت زيبا وقيافه معصوم مياد بنيتا است جون واقعا بى همتا است ...
14 فروردين 1393

بنیتا وتکنولوژی

  تقریبا 4 ماهه بودی که متوجه شدیم چقدربه لپ تاب علاقه داری.باهیجان خاصی تصاویرش رو نگاه میکردی وهرازچندگاهی با انگشتای کوچولوت کلیدهاشو میزدی واگه تغییرخاصی روی صفحه میدیدی به بقیه نگاه میکردی وژست میگرفتی که ببینید چه کارایی بلدم ...
14 فروردين 1393

دندانپزشكى

اواسط تیربود ... اواسط تیربود با مامان جون رفتیم خریدهوابه شدت گرم بودو دخمل کوچولوی ما حسابی کلافه شدتصمیم گرفتیم بریم بیش باباجون تا کمی سرحال بشی.تابابارو بااون لباسای جراحی سبزرنگ دیدی زدی زیر گریه.همه کلی تلاش کردن تابخندی.این هم چندتا عکس ازاولین حضورت درمطب باباجون باباجون وبنیتا   ...
14 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد