امروز باوجوديكه خيلى سرم شلوغ بودولى كلى باهم بازى كرديم،خودمونيم انگار هرچى سرمون شلوغتره وقتمون هم بيشتره،اسباب بازيهاى نوزاديت رواوردى وبازى ميكردى وقتى ديدمشون تمام اين مدت مثل فيلم ازجلوى چشمام ردشد، ٣ماهه بودى كه اولين لبخند برلبانت نقش بست وچه زيبالبخندى بود.چه شبهايى بود ،شبهايى كه بايد تاصبح راه ميرفتيم تابخوابى ويك لحظه ايستادن مساوى گريه وبى تابى شما.چه شيرين بود لحظه اى كه از اشپزخانه برگشتم وديدم كه روى شكم برگشتى ،وزيباتر زمانيكه چهار دست وپاحركت كردى. لحظه لحظه روزهاى زندگيت برايم شيرين وپرازخاطره است چه روزهاى خوبى رو باهم گذرونديم دلم واقعا تنگ شد براى روزهايى كه خيلى كوچولو بودى اون وقتيكه سرت روميذاشتى روسينه ام وتا صبح م...