بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

بنيتا

دندانپزشكى

اواسط تیربود ... اواسط تیربود با مامان جون رفتیم خریدهوابه شدت گرم بودو دخمل کوچولوی ما حسابی کلافه شدتصمیم گرفتیم بریم بیش باباجون تا کمی سرحال بشی.تابابارو بااون لباسای جراحی سبزرنگ دیدی زدی زیر گریه.همه کلی تلاش کردن تابخندی.این هم چندتا عکس ازاولین حضورت درمطب باباجون باباجون وبنیتا   ...
14 فروردين 1393

يادايام...

امروز باوجوديكه خيلى سرم شلوغ بودولى كلى باهم بازى كرديم،خودمونيم انگار هرچى سرمون شلوغتره وقتمون هم بيشتره،اسباب بازيهاى نوزاديت رواوردى وبازى ميكردى وقتى ديدمشون تمام اين مدت مثل فيلم ازجلوى چشمام ردشد، ٣ماهه بودى كه اولين لبخند برلبانت نقش بست وچه زيبالبخندى بود.چه شبهايى بود ،شبهايى كه بايد تاصبح راه ميرفتيم تابخوابى ويك لحظه ايستادن مساوى گريه وبى تابى شما.چه شيرين بود لحظه اى كه از اشپزخانه برگشتم وديدم كه روى شكم برگشتى ،وزيباتر زمانيكه چهار دست وپاحركت كردى. لحظه لحظه روزهاى زندگيت برايم شيرين وپرازخاطره است چه روزهاى خوبى رو باهم گذرونديم دلم واقعا تنگ شد براى روزهايى كه خيلى كوچولو بودى اون وقتيكه سرت روميذاشتى روسينه ام وتا صبح م...
14 فروردين 1393

مهمونى

ديشب عمه شيوا زنگ زد وبراى امروز قرارگذاشت كه بريم خونه شون تا شما وشيماجون باهم بازى كنيد،صبح زود بيدارشدى اول فكر كردم طبق عادتت اب ميخورى وميخوابى ،اب خوردى ولى از خواب خبرى نبود،بازم مثل هرروز كفشاتوپوشيدى وشروع كردى به راه رفتن،ازمن اصرار وازشماانكار،ميخواستم بخوابى تا وقتى ميرسيم سرحال باشى ،خلاصه بعداز يه ساعت خوابيدى ،خواستم لباساتوعوض كنم كه بيدارشدى ازلحظه اى هم كه رسيديم تالحظه خداحافظى باشيما بازى كردى،شما وشيماجون خيلى همديگرودوست داريد.به قول شيما كه ميگه بنيتا داداش منه، خلاصه اينقدر خسته شدى كه همين نشستيم توماشين خوابت برد،الان هم از خواب بودنت استفاده كردم وگرنه وقتى بيدارى اجازه هيچ كارى بهم نميدى فقط وفقط بازى با بني...
14 فروردين 1393

اخرين جمعه

ديروز اخرين جمعه سال ٩٢ بود،ادم بزرگا هرسال اخرين پنج شنبه وجمعه سال ميرن سرمزارعزيزايى كه ازدست دادن ،ما هم رفتيم بهشت زهراسرمزاربابابزرگ وعموى شما.ازصبح زود بيدارشدى وقتى هم كه رسيديم تا لحظه اخر فقط راه ميرفتى وحتي يه لحظه هم استراحت نكردى،البته اين بار همه رو مجبور كرده بودى با شما راه بيان،پرهام ،روژان وعلى،شيماومن پابه پاى شما راه ميومديم. امروز اسم پرهام وروژان هم ياد گرفتى (قبلا همه رو على صدا ميكردى). بعدازظهر هم چون خيلى خسته شده بودى وازطرفى به خاطر بازى نميخوابيدى خيلى كلافه بودى وبهونه ميگرفتى،موقع خداحافظى با على هم كلى گريه كردى وبالاخره بعدازرفتن همه خوابيدى.
14 فروردين 1393

سال جديد

پنجشنبه ٢٩اسفندساعت ٢٠:٢٧:٧ سال نو شروع شد. من وشما وبابا قراربود كنار هفت سين بشينيم تا سال تحويل بشه ولى خب چنددقيقا قبل ازسال تحويل شما مارومجبوركردى راه بريم واينطورى شد كه همگى يكسال راه رفتيم ،اى ووووووووااااااااى ى ى خدا خسته شديم ،تا حالا كسى رونديده بودم يكسال راه بره،اميدوارم سال خوبى برات باشه ،هرقدمى كه برميدارى پرازموفقيت باشه،
3 فروردين 1393

عيد

سه روز ازسال ٩٣گذشت.كلى ديدوبازديد انجام داديم،شما هم حسابى داره بهت خوش ميگذره،كلى شيطونى ميكنى،بابچه ها هم بازى ميكنى فقط اصلا حاضر نيستى اسباب بازيهاتو به كسى بدى،اگه بچه ها هم وسايلتو بردارن خودت به هرشكل شده ازشون ميگيرى ،وساطت ما هم هيچ فايده اى نداره اگر هم بچه اى زورش بهت بچربه واسباب بازيتو نده باگريه وادارش ميكنى.اين هم ازبرنامه اين روزهاى ما باشما
3 فروردين 1393

قدمهاى طلايى

١٥ماهه بودى كه اولين قدم هات .... ١٥ماهه بودى كه اولين قدم هات رو تو زندگى برداشتى،قدم هايى كوتاه ولرزان،بعدازچندقدم زودخسته ميشدى ومينشستى وحتما بايد كسى دركنارت مى ايستاد كه خداى نكرده زمين نخورى،اما به همين مقداركم اكتفا ميكردى وحاضر نبودى بيشترراه برى،حتى بعداز وقتيكه زمين خوردى وزانوهاى كوچولوت دردگرفت ديگه تا ٣هفته به هيچ عنوان نمى ايستادى. تااينكه ازهفته قبل باتشويق هاى باباجون دوباره راه رفتن روشروع كردى واينقدرعلاقه نشون دادى كه حتى شبها همه روبيدارميكردى تاراه رفتنت رونگاه كنند.امروز هم ازصبح كه بيدارشدى راه رفتى ويادگرفتى كه خودت بدون كمك كسى بلندشى وراه برى.بالاخره ازاين بابت هم خيالم راحت شد،اميدوارم هميشه لبت خندون ،قدمهات اس...
20 اسفند 1392

واکسن

امروز من ودايى جون برديمت مركز بهداشت .... امروز من ودايى جون برديمت مركز بهداشت براى زدن واكسن ١٨ماهگيت،نگرانيم ازهميشه بيشتربودچون ازهركسى راجع به اين واكسن پرسيدم گفته واكسن سختيه وبچه ها خيلى اذيت ميشن. اول ازاينكه اون همه بچه رواونجاديدى خيلى خوشحال شدى بعدكه وارداتاق شديم ومحيط روديدى متوجه شدى كه كجاهستى ،محكم خودتو بهم چسبوندى وبهانه مياوردى كه ببرمت بيرون،وقتى روتخت گذاشتمت به دايى گفتى كه بغلت كنه ولى بى فايده بود،خانم پرستاراومدوواكسنتوزدوشماهم شروع كردى به گريه،البته زياد گريه نكردى، الان هم كه ساعت 4 بعدازظهره خداروشکرمشکل خاصی پیش نیومده فقط یکم بهونه میگیری.امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاد اینم عکس نازنینم بعدازواکسن زدن ...
20 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد