بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

بنيتا

روزمرگى

سلام به دختر گلم ،اين روزها اتفاق خاصى پيش نيومده،جاى خاصى هم نرفتيم ... سلام به دختر گلم ،اين روزها اتفاق خاصى پيش نيومده،جاى خاصى هم نرفتيم ،فقط  درگير روزمرگى زندگى بوديم شنبه شب وقتى باباجون اومد يه اسباب بازى خيلى خوشگل برات خريده بود،بيشتر از قسمت موزيكالش خوشت اومده واستفاده ميكنى ،وبه هىچ عنوان سوارش نميشى دوشنبه هم با خاله جون ومامان جون براى خريد رفتيم بيرون ،خيلى پياده روى كردىانقدر كه ديگه خسته شدى وگفتى بغلت كنم،توى هر مغازه اى هم كه ميرفتيم همه شروع ميكردن باهات صحبت كردن وشما هم سريع ميرفتى پشت ميز فروشنده وحرف ميزدى وبه جنسا اشاره ميكردى ،انگار كه ميخواستى جنس رو به ما بفروشى حرفهاى جالب هم كه تا...
12 ارديبهشت 1393

بازگشت

چهارشنبه عمه شيوا براى شام دعوت كرده بود...... چهارشنبه عمه شيوا براى شام دعوت كرده بود ،بعداز ظهر من وشما رفتيم خونه عمه فريبا و به اتفاق هم رفتيم تهران ،شما تو مسير همش خواب بودى ووقتى از ماشين پياده شديم بيدار شدى ، همه اومده بودن بجز بابا ، بعد از حدود نيم ساعت بابا هم اومد كه شما چون خيلى دلت تنگ شده بود سريع رفتى تو بغلش وديگه هم پايين نميومدى ،با هم رفتيد با بچه ها بازى كرديد، پنجشنبه شب هم خونه مامان بزرگ بوديم ،عمه فريبا ،عمه سودى هم بودن ،حسابى بهت خوش گذشت وتا تونستى بازى كردى ،موقع شام زن عمو وپرستو هم اومدن كه با اومدن پرستو ديگه كسى رو تحويل نميگرفتى و همش با پرستو بودى وهر جا ميرفت دنبالش ميرفتى وكلى باهاش صحبت كردى ،ه...
11 ارديبهشت 1393

مهمونى

  سلام دختر گلم،ديروز خيلى زياد راه رفتى ..... سلام دختر گلم ،ديروز خيلى زياد راه رفتى، اول با مامان جون ،بعد من ،دوباره با خاله جون ،و در نهايت باباجون ،تقريبا تا ساعت ١٢مشغول راه رفتن بودى و داخل خونه نميومدى ،همه خسته شده بودن ولى شما حاضر نبودى بياى داخل ،بالاخره اينقدر خسته شدى كه به محض اينكه اومدى داخل خوابت برد ولى چون زياد راه رفته بودى پاهاى كوچولوت درد ميكرد وتا صبح چند بار بيدار شدى وگريه ميكردى ومن مرتب پاهات رو ماساژ ميدادم ،اخه عزيز دلم چرا اينفدر خودت رو خسته ميكنى كه بعدش اينقدر ناراحتى كنى ،ولى باز كه صبح بشه روز از نو روزى از نو ،انگار نه انگار كه شب تا صبح ناراحت بودى ، امروز هم رفتيم مهمونى خونه دختر عمه م...
11 ارديبهشت 1393

اين چند روز

سلام به نفسم،جونم برات بگه ....... سلام به نفسم،جونم برات بگه از پنجشنبه شب اومديم خونه باباجون ومامان جون ،شما كه ديگه حسابى خوشحالى واز خوشحالى روى ابرها راه ميرى، ديگه صبح ها مثل تو خونه تا ظهر نميخوابى ،ساعت ١٠از خواب بيدار ميشى ،بعدش ميرى سراغ حلما (جيگر خاله) اگه خواب هم باشه بيدارش ميكنى ،صبحانه هم كه طبق معمول نميخورى ،بعد تو حياط بازى ميكنى ، ناهار ميخورى ،يه چرت كوتاه ميزنى ،دوباره بازى تا تقريبا ١٢كه دوباره بخوابى ،اين برنامه روزانه شماست ، شنبه بعداز ظهر ،من وشماو مامان جون با هم رفتيم بيرون كلى پياده روى كردى هر كارى ميكرديم كه بغلت كنيم قبول نميكردى و ميگفتى تاتا كنم ،ميخواستم خريد كنم كه مورد قبولم واقع نشد ،چون نزديك مطب...
1 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد