بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

بنيتا

مهمونى خونه عمه

امروز منزل عمه سورى دعوت بوديم ،بعدازظهر,يه ساعت خوابيدى وبعداز اينكه بيدارشدى حاضرشديم وبه اتفاق عمه فريبا وبچه ها وعمو جون ومامان بزرگ رفتيم خونه عمه امروز منزل عمه سورى دعوت بوديم ،بعدازظهر,يه ساعت خوابيدى وبعداز اينكه بيدارشدى حاضرشديم وبه اتفاق عمه فريبا وبچه ها وعمو جون ومامان بزرگ رفتيم خونه عمه ،لحظه ورود يه كم خجالت كشيدى وبغل كسى نميرفتى ولى بعدازچند دقيقه يخت اب شد وديگه پيش ما نميومدى ،بعداز نيم ساعت زن عمو وپرستو اومدن ، پرستو هم هركارى كرد بغلش نرفتى ولى اخر مهمونى باهاش خوب شدى كلى هم با هم عكس گرفتيد،ولى بيشتر پيش عمه سورى ميرفتى ومرتب صداش ميكردى،يه موقع هايى هم ميرفتى پيش على وپرهام ودرواقع مزاحم بازى اونا ميشدى و...
16 فروردين 1393

حرفهاى شيرين

اين روزها هر حرفى رو ميشنوى تكرار ميكنى ويه موقع اينقد بامزه ميگى كه ادم خنده اش ميگيره اين روزها هر حرفى رو ميشنوى تكرار ميكنى ويه موقع اينقد بامزه ميگى كه ادم خنده اش ميگيره ،مرتب در حال حرف زدن هستى ،يا مخاطبت ما هستيم ،با كسايى هم كه نيستن تلفنى صحبت ميكنى ويا اينكه مخاطبت عروسكات هستن . يه موقع هايى هم سوزنت گير ميكنه ويه كلمه يا جمله رو اينقدر تكرار ميكنى كه ما خسته ميشيم ،مثلا صدا ميكنى مامان.......ميگم:جانم ،دوباره :مامان......بله،مامان......بببببلللللللهههههه.وباز هم تكرار ميكنى تا اينكه توجهت به چيز ديگه اى جلب بشه. امشب خرس كوچولوتو بغل كردى وتمام حرفهايى رو كه چند لحظه قبل بهت زده بودم رو براش تكرار ميكردى .همونطور كه تو بغ...
16 فروردين 1393

پايان

امروز اخرين روز از تعطيلات نوروزى بود ،بالاخره بعداز١٦ روز زندگى به روال عادى خودش برميگرده،بچه ها ميرن مدرسه ،بزرگترها هم سر كار وفعاليتشون .......،. امروز اخرين روز از تعطيلات نوروزى بود ،بالاخره بعداز١٦ روز زندگى به روال عادى خودش برميگرده،بچه ها ميرن مدرسه ،بزرگترها هم سر كار وفعاليتشون . البته براى من وشما ، خيلى فرق نميكنه چون فردا مثل خيلى ها قرار نيست كه بريم سر كار ،البته سال قبل اينطورى نبود ،ما حتى قبل از خيلى هاى ديگه (قبل از اينكه شروع به نوشتن اين پست كنم شما داشتى روى پاى من ميخوابيدى ،بابا خواست بره پايين يه سر به مامان بزرگ بزنه كه شما انگار نه انگار كه قرار بود بخوابى ،بلند شدى وبا بابا راهى شدى ،من هم از فرصت استفاده كردم و...
16 فروردين 1393

نظر

دوستاى گلم، چند وقته نظر نميديد، خب حالا اين يعنى چى؟؟؟؟؟؟؟ ماروفراموش كرديد؟نظراتتون تموم شده؟وبلاگ داغون شده؟حوصله نداريد؟وقت نداريد؟همه گزينه ها؟هيچ كدام؟. بياييد توسال جديد يه كارتازه انجام بديد،اينقدنظربذاريد كه وقت كم بيارم براى خوندنش،بدو ،بدو ،كه داره دير ميشه لطفا نظر فراموش نشه ...
15 فروردين 1393

خداحافظ پوشك

از سه هفته قبل قرارشد كه شماروازپوشك بگيرم چون ديگه از پوشك بدت ميومد ،هرباركه بايد عوض ميشدى كلى گريه ميكردى،فرارميكردى وخلاصه كلى مقاومت كه پوشك نشى ولى نميشدكه بازباشى وهمين شد كه تصميم گرفتم برخلاف نظر كارشناسان زود تر شمارو ازپوشك بگيرم. وقتى براى اولين روز ازاد گذاشتمت خيلى خوشحال شدى ،بعدازچندروزكه قراربودبريم بيرون اصلا نميشد پوشكت كنم وقتى اينكاروكردم اينقدرگريه كردى كه مجبور شدم بازت كنم ولى باتجهيزات كامل رفتيم بيرون چون خيلى زود بود براى اينكه اصلا ازپوشك استفاده نكنى.خلاصه بعدازسه هفته ياد گرفتى كه موقعى كه لازمه خبرم كنى.حالا هم خودت راحت شدى هم نگرونى من تموم شده. البته اين روهم بگم كه اگه اصرارخودت نبود من به اين زوديها ق...
15 فروردين 1393

بازگشت دوباره

امروز بعدازاين همه وقت بالاخره تونستم به وبلاگت سربزنم ،از روزى كه اومديم خونه يه برنامه روزانه برام ريختى ،صبح كه از خواب بيدار ميشى گاهى صبحونه خورده وگاهى نخورده كفشاتو ميپوشى وراه ميرى البته نكته اش اينجاست كه دست منو ميگيرى وبايد پابه پاى شماراه بيام وراه رفتن ادامه داره تاوقتيكه بخوابى، وقتى ميخوابى از فرصت استفاده ميكنم وبه كارهاى خونه ميرسم براى همين ديگه وقتى نميموند كه چيزى بنويسم ،ولى از امروز سعى ميكنم زود به زود برات بنويسم عشقم. ...
15 فروردين 1393

دلتنگى

الان تقريبا يه ماهه بخاطر اينكه دايى اومده ماهم اومديم خونه مامان جون، شما كه ازقبل علاقه خاصى به مامان جون وباباجون داشتى حالا اين اقامت طولانى باعث شده وابستگى شديدى هم پيدا كردى تاجاييكه تا وقتى شير نخواى سراغى از من نميگيرى واگه بخوام كارى برات انجام بدم هم قبول نميكنى وحتما بايد باباجون ،مامان جون،خاله يا دايى اون كار رو برات انجام بدن .البته شايد تااينجاش زياد بدنباشه اما واى به روزيكه برگرديم خونه،اون وقته كه تازه اول گرفتارى ميشه،شما ميمونى و يه دنيا دلتنگى وبهونه ،روزى كه ميومدم اصلا به اين قسمتش فكر نكرده بودم حالا كه رفتن نزديك شده بيادش افتادم وازهمين لحظه ناراحتم،ناراحتم بخاطر تو كه تنها ميشى وغصه دار،ناراحتم بخاطرخودم كه چطور ...
15 فروردين 1393

يادايام...

امروز باوجوديكه خيلى سرم شلوغ بودولى كلى باهم بازى كرديم،خودمونيم انگار هرچى سرمون شلوغتره وقتمون هم بيشتره،اسباب بازيهاى نوزاديت رواوردى وبازى ميكردى وقتى ديدمشون تمام اين مدت مثل فيلم ازجلوى چشمام ردشد، ٣ماهه بودى كه اولين لبخند برلبانت نقش بست وچه زيبالبخندى بود.چه شبهايى بود ،شبهايى كه بايد تاصبح راه ميرفتيم تابخوابى ويك لحظه ايستادن مساوى گريه وبى تابى شما.چه شيرين بود لحظه اى كه از اشپزخانه برگشتم وديدم كه روى شكم برگشتى ،وزيباتر زمانيكه چهار دست وپاحركت كردى. لحظه لحظه روزهاى زندگيت برايم شيرين وپرازخاطره است چه روزهاى خوبى رو باهم گذرونديم دلم واقعا تنگ شد براى روزهايى كه خيلى كوچولو بودى اون وقتيكه سرت روميذاشتى روسينه ام وتا صبح م...
14 فروردين 1393

مهمونى

ديشب عمه شيوا زنگ زد وبراى امروز قرارگذاشت كه بريم خونه شون تا شما وشيماجون باهم بازى كنيد،صبح زود بيدارشدى اول فكر كردم طبق عادتت اب ميخورى وميخوابى ،اب خوردى ولى از خواب خبرى نبود،بازم مثل هرروز كفشاتوپوشيدى وشروع كردى به راه رفتن،ازمن اصرار وازشماانكار،ميخواستم بخوابى تا وقتى ميرسيم سرحال باشى ،خلاصه بعداز يه ساعت خوابيدى ،خواستم لباساتوعوض كنم كه بيدارشدى ازلحظه اى هم كه رسيديم تالحظه خداحافظى باشيما بازى كردى،شما وشيماجون خيلى همديگرودوست داريد.به قول شيما كه ميگه بنيتا داداش منه، خلاصه اينقدر خسته شدى كه همين نشستيم توماشين خوابت برد،الان هم از خواب بودنت استفاده كردم وگرنه وقتى بيدارى اجازه هيچ كارى بهم نميدى فقط وفقط بازى با بني...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد