دلتنگى
الان تقريبا يه ماهه بخاطر اينكه دايى اومده ماهم اومديم خونه مامان جون، شما كه ازقبل علاقه خاصى به مامان جون وباباجون داشتى حالا اين اقامت طولانى باعث شده وابستگى شديدى هم پيدا كردى تاجاييكه تا وقتى شير نخواى سراغى از من نميگيرى واگه بخوام كارى برات انجام بدم هم قبول نميكنى وحتما بايد باباجون ،مامان جون،خاله يا دايى اون كار رو برات انجام بدن .البته شايد تااينجاش زياد بدنباشه اما واى به روزيكه برگرديم خونه،اون وقته كه تازه اول گرفتارى ميشه،شما ميمونى و يه دنيا دلتنگى وبهونه ،روزى كه ميومدم اصلا به اين قسمتش فكر نكرده بودم حالا كه رفتن نزديك شده بيادش افتادم وازهمين لحظه ناراحتم،ناراحتم بخاطر تو كه تنها ميشى وغصه دار،ناراحتم بخاطرخودم كه چطور دلتنگيهات روپركنم . (الان دايى خوابيده با اين وجود رفتى بالاسرش وميخواى بيدارش كنى حالا هم كه موفق نشدى دارى براش سخنرانى ميكنى،قربون بيان قشنگت)