بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

بنيتا

مهمونى

  سلام دختر گلم،ديروز خيلى زياد راه رفتى ..... سلام دختر گلم ،ديروز خيلى زياد راه رفتى، اول با مامان جون ،بعد من ،دوباره با خاله جون ،و در نهايت باباجون ،تقريبا تا ساعت ١٢مشغول راه رفتن بودى و داخل خونه نميومدى ،همه خسته شده بودن ولى شما حاضر نبودى بياى داخل ،بالاخره اينقدر خسته شدى كه به محض اينكه اومدى داخل خوابت برد ولى چون زياد راه رفته بودى پاهاى كوچولوت درد ميكرد وتا صبح چند بار بيدار شدى وگريه ميكردى ومن مرتب پاهات رو ماساژ ميدادم ،اخه عزيز دلم چرا اينفدر خودت رو خسته ميكنى كه بعدش اينقدر ناراحتى كنى ،ولى باز كه صبح بشه روز از نو روزى از نو ،انگار نه انگار كه شب تا صبح ناراحت بودى ، امروز هم رفتيم مهمونى خونه دختر عمه م...
11 ارديبهشت 1393

اين چند روز

سلام به نفسم،جونم برات بگه ....... سلام به نفسم،جونم برات بگه از پنجشنبه شب اومديم خونه باباجون ومامان جون ،شما كه ديگه حسابى خوشحالى واز خوشحالى روى ابرها راه ميرى، ديگه صبح ها مثل تو خونه تا ظهر نميخوابى ،ساعت ١٠از خواب بيدار ميشى ،بعدش ميرى سراغ حلما (جيگر خاله) اگه خواب هم باشه بيدارش ميكنى ،صبحانه هم كه طبق معمول نميخورى ،بعد تو حياط بازى ميكنى ، ناهار ميخورى ،يه چرت كوتاه ميزنى ،دوباره بازى تا تقريبا ١٢كه دوباره بخوابى ،اين برنامه روزانه شماست ، شنبه بعداز ظهر ،من وشماو مامان جون با هم رفتيم بيرون كلى پياده روى كردى هر كارى ميكرديم كه بغلت كنيم قبول نميكردى و ميگفتى تاتا كنم ،ميخواستم خريد كنم كه مورد قبولم واقع نشد ،چون نزديك مطب...
1 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد