مهمونى
ديشب عمه شيوا زنگ زد وبراى امروز قرارگذاشت كه بريم خونه شون تا شما وشيماجون باهم بازى كنيد،صبح زود بيدارشدى اول فكر كردم طبق عادتت اب ميخورى وميخوابى ،اب خوردى ولى از خواب خبرى نبود،بازم مثل هرروز كفشاتوپوشيدى وشروع كردى به راه رفتن،ازمن اصرار وازشماانكار،ميخواستم بخوابى تا وقتى ميرسيم سرحال باشى ،خلاصه بعداز يه ساعت خوابيدى ،خواستم لباساتوعوض كنم كه بيدارشدى ازلحظه اى هم كه رسيديم تالحظه خداحافظى باشيما بازى كردى،شما وشيماجون خيلى همديگرودوست داريد.به قول شيما كه ميگه بنيتا داداش منه،
خلاصه اينقدر خسته شدى كه همين نشستيم توماشين خوابت برد،الان هم از خواب بودنت استفاده كردم وگرنه وقتى بيدارى اجازه هيچ كارى بهم نميدى فقط وفقط بازى با بنيتا.يه موقع هايي كم ميارم مادررررررجووووووون ،اخه سنى ازم گذشته ،من كه مثل شما انرژى ندارم،ولى همه تلاشمو ميكنم كه دخمل قشنگم ازدستم ناراحت نشه .اميدوارم هميشه همينطورى شاد باشى وسرزنده وپرانرژى(الهى امين)