اين چند روز
سلام به نفسم،جونم برات بگه .......
سلام به نفسم،جونم برات بگه از پنجشنبه شب اومديم خونه باباجون ومامان جون ،شما كه ديگه حسابى خوشحالى واز خوشحالى روى ابرها راه ميرى،
ديگه صبح ها مثل تو خونه تا ظهر نميخوابى ،ساعت ١٠از خواب بيدار ميشى ،بعدش ميرى سراغ حلما (جيگر خاله) اگه خواب هم باشه بيدارش ميكنى ،صبحانه هم كه طبق معمول نميخورى ،بعد تو حياط بازى ميكنى ، ناهار ميخورى ،يه چرت كوتاه ميزنى ،دوباره بازى تا تقريبا ١٢كه دوباره بخوابى ،اين برنامه روزانه شماست ،
شنبه بعداز ظهر ،من وشماو مامان جون با هم رفتيم بيرون كلى پياده روى كردى هر كارى ميكرديم كه بغلت كنيم قبول نميكردى و ميگفتى تاتا كنم ،ميخواستم خريد كنم كه مورد قبولم واقع نشد ،چون نزديك مطب باباجون بوديم رفتيم پيش باباجون ،شما كه ديگه با داد و بيدادت مطب رو گذاشته بودى رو سرت ،مرتب از اين ور به اون ور ميرفتى وداد ميزدى بابا جون ، باباجون ،ودلت ميخواست كه بابا بياد وباشما بازى كنه ،تا ساعت ٩اونجا بوديم بعد با باباجون برگشتيم خونه ،شما كه حسابى خسته شده بودى تو مسير خوابيدى و تا صبح هم از خواب بيدار نشدى،
يكشنبه هم رفتيم خونه دختر خاله خودم ،كه دو تا دختر داره ،يگانه و هستى ،كه هستى ٤ماهشه ،براى همين خيلى خوشت اومده بود وحسابى خوشحال بودى ،اونجا ديگه حلما رو تحويل نميگرفتى وهمش با هستى بازى ميكردى ،البته فكر كنم چون كوچولوتر بود وميتونستى تو بغلت بگيريش خوشت اومده بود ،ولى با يگانه اصلا رابطه برقرار نميكردى وهمش دعواش ميكردى ،اگه به حلما دست ميزد ميگفتى ،نكن ،پيش من ميومد همينطور ،تا اخر ،موقع برگشت هم كلى گريه كه سوار ماشين نميشم وهمچنان گريه ميكردى كه بياى تو بغل من ،كه نميشد چون بايد رانندگى ميكردم تا بالاخره نزديك خونه باباجون رو كه داشت دوچرخه سوارى ميكرد رو ديديم وساكت شدى وشما از تو ماشين با باباجون صحبت ميكردى ،وتا خونه با باهم و دركنار هم ،ما تو ماشين وبابا جون با دوچرخه اومديم
، امروز هم برديمت حموم كه ٢ساعت تو حموم بودى وهر كارى ميكرديم بيرون نميومدى ،خلاصه با كمك خاله تونستيم بياريمت بيرون