بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

بنيتا

مسافرت ...

جمعه ٣١مرداد ساعت ٨  شب مامان جون زنگ زد وگفت مياى بريم مسافرت ؟ گفتم : نه ،اخه اينجورى كه نميشه ،با بچه ،يهويى ،بدون برنامه ريزى ،من كه نميام . اخه قرار بود همه با هم بريم ولى نتونستيم بليط قطار بگيريم ، خلاصه قرار شد آخر شب مامان جون وخاله جون وحلما همراه دايى جون بيان خونه ما بخوابن وصبح به سمت مشهد حركت كنن. وقتى به بابا گفتم :گفت شما هم حتما بريد ، خلاصه اينكه صبح   اول شهريور ساعت ٩از تهران به سمت مشهد حركت كرديم و ساعت ٣بعد از نصف شب رسيديم . همه چيز توى مسير خوب بود بجز پاى من كه به خاطر زنبورى كه لحظه اخروموقع بيرون اومدن از خونه پام رو نيش زده بوددرد وحشتناكى داشتم . بابا جون هم زحمت كش...
17 شهريور 1393

تولد....

تولدت مبارك عزيز دلم ... اميدوارم هميشه شاد و موفق باشى ..... الان دارى با ، بابا بازى ميكنى وكلى ميخندى ،حالا ديگه براى خودت خانمى شدى ،ولى دو سال پيش همچين روزى تازه به دنيا اومدى ،يه دنيا خوشحالى همراه با استرس داشتيم ،كه اين كوچولو رو چطورى بزرگ كنيم ،حتى ميترسيديم كه بغلت كنيم از بس كه كوچولو بودى .   حالا خودت براى عروسك هات مامان شدى واز صبح تا شب مشغول تر وخشك كردن بچه هات هستى ،اون هم چه مامانى ،تمام نكات ريز رو هم رعايت ميكنى ... اين دو سال خيلى زود گذشت ،زودتر از اون چيزى كه فكرش رو ميكردم ،شايد يه زمانهايى سخت بود ولى الان دلم براى همون سختى هام تنگ شده ، پارسال دندون نداشتى ،راه نميرفتى ،حرف زدن...
21 مرداد 1393

روزمرگى بنيتا

مدت طولانيه كه به وبت سر نزدم ونتونستم مطلب بذارم ، تو اين مدت ،خيلى خيلى زياد بهونه گيرى ميكنى واز صبح تا شب در حال انجام اوامر شما هستم ،تو اين مدت حتى يه برنامه تلويزيون هم نتونستم ببينم ،يعنى تا اين حد درگير بودم ..   حالا جونم برات بگه عزيزم كه بعد از دو هفته كه شير نميخوردى يعنى بهت شير نميدادم ،شما همچنان اذيت ميشدى واينقدر گريه ميكردى مخصوصا شب كه بالاخره تسليم شدم ودوباره بهت شير دادم ، اوايل خيلى كم وفقط موقع خواب شب ميخوردى ولى الان از صبح در حال خوردن مى مى هستى تاشب وقتى هم بهت ميگم اگه زياد بخورى دوباره اوف ميشه   ميگى : مامان من مى مى رو ناز كردم ، فلته ها سوستن  يعنى (فرشته ها شستن ) ...
16 مرداد 1393

وضعيت اين روزهاى من

اين مدت كه ديگه مى مى نميخورى ،به شدت حساس وعصبى شدى ... وتقريبا اصلا پيش من نمياى .. ..... هر كارى دارى ميگى فقط مامان جون...... خوابت هم بسيار كم شده ،شبها خيلى دير وبه سختى ميخوابى ....... فقط توى تاب ميخوابى وبه محض اينكه مياريمت پايين بيدار ميشى ودوباره گريه ....... با اينكه طول شب چيزى نميخورى ،صبحانه هم نميخورى ...... شير پاستوريزه هم كه اصلا نميخورى ،فقط روزى ٢ تا بستنى ميخورى ،فعلا دلمون به همين خوشه....... اينقدر دختر مغرورى هستى كه در تمام اين مدت حتى يه بار هم تقاضاى مى مى نكردى يا كارهايى كه شنيدم بچه هاى ديگه ميكنن ولى همين كه عصبى شدى نشون ميده كه چقدر ناراحتى وشايد اين سكوتت بيشتر باعث عذاب...
21 تير 1393

و اما ترك .......

  الان دقيقا ٤٠ساعته كه شما شير نخوردى . ديشب بعداز اينكه پست گذاشتم ،شما از خواب بيدار شدى وشروع كردى به گريه ،اينقدر وحشتناك گريه ميكردى كه تصميم گرفتم بهت شير بدم ،ولى باباجون با وجود خستگى همراه مامان جون شما رو بردن بيرون واينقدر توى خيابون گشتن تا شما خوابيدى . امروز خدارو شكر خيلى بهتر بودى ،البته خوابت خيلى كم شده ،والبته خيييييييييللللللللى خييييييييلللللى مظلوم تر از هميشه . وقتى به چهره معصومت نگاه ميكنم ،حسابى دچار عذاب وجدان ميشم . امشب قبل از خواب گفتى :مامان مى مى ميدى  گفتم :مامان جون مى مى اوف شده  گفتى باشه  وديگه سراغى ازش نگرفتى ورفتى توى تاب تا وقتى كه خوابت گرفت...
13 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد