بازگشت
چهارشنبه عمه شيوا براى شام دعوت كرده بود......
چهارشنبه عمه شيوا براى شام دعوت كرده بود ،بعداز ظهر من وشما رفتيم خونه عمه فريبا و به اتفاق هم رفتيم تهران ،شما تو مسير همش خواب بودى ووقتى از ماشين پياده شديم بيدار شدى ،
همه اومده بودن بجز بابا ، بعد از حدود نيم ساعت بابا هم اومد كه شما چون خيلى دلت تنگ شده بود سريع رفتى تو بغلش وديگه هم پايين نميومدى ،با هم رفتيد با بچه ها بازى كرديد،
پنجشنبه شب هم خونه مامان بزرگ بوديم ،عمه فريبا ،عمه سودى هم بودن ،حسابى بهت خوش گذشت وتا تونستى بازى كردى ،موقع شام زن عمو وپرستو هم اومدن كه با اومدن پرستو ديگه كسى رو تحويل نميگرفتى و همش با پرستو بودى وهر جا ميرفت دنبالش ميرفتى وكلى باهاش صحبت كردى ،هريه كلمه كه ميگفتى يه پرستو هم ميگفتى ،
جمعه هم همه با هم بوديم ،روز خوبى بود ،بعد از ظهر مشغول توپ بازى بودى كه توپى كه قرار بود شوت بشه تو دروازه محكم خورد به سرت ،خيلى دردت اومد وكلى گريه كردى ،ولى درس عبرت نگرفتى ودوباره شروع كردى به توپ بازى ، بعد از شام هم من وشما دوباره با عمه برگشتيم منزل باباجون ومامان جون ،
بنيتا وپرستو جون(دختر عموى بنيتا)