مسافرت ...
جمعه ٣١مرداد ساعت ٨ شب مامان جون زنگ زد وگفت مياى بريم مسافرت ؟ گفتم : نه ،اخه اينجورى كه نميشه ،با بچه ،يهويى ،بدون برنامه ريزى ،من كه نميام . اخه قرار بود همه با هم بريم ولى نتونستيم بليط قطار بگيريم ، خلاصه قرار شد آخر شب مامان جون وخاله جون وحلما همراه دايى جون بيان خونه ما بخوابن وصبح به سمت مشهد حركت كنن. وقتى به بابا گفتم :گفت شما هم حتما بريد ، خلاصه اينكه صبح اول شهريور ساعت ٩از تهران به سمت مشهد حركت كرديم و ساعت ٣بعد از نصف شب رسيديم . همه چيز توى مسير خوب بود بجز پاى من كه به خاطر زنبورى كه لحظه اخروموقع بيرون اومدن از خونه پام رو نيش زده بوددرد وحشتناكى داشتم . بابا جون هم زحمت كش...