پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى..... . پانزدهمين روزى بود كه قدم روى چشم ما گذاشته بودى ،صبح من ودايى جون برديمت مركزبهداشت براى اندازه گيرى قدووزنت،شب هم عروسى دعوت شده بوديم.باوجودى كه خيلى دوست داشتم تواين مراسم شركت كنم ولى بخاطرشما كه خيلى كوچولو بودى گفتم نميام ،بعدازكلى صحبت وتماس قرارشد كه ما هم بريم هروقت اذيت شدى يا گريه كردى برگرديم،خيلى ازبستگان شمارو براى اولين بار ديدن وهركى ميديدت اولين جمله اى كه ميگفت:چقدر شبيه باباته(منظور پدرجونه)،شماهم توكل مراسم اروم بودى اينقدر كه از اون به بعد هرمراسمى دعوت ميشديم باخيالى اسوده شركت ميكرديم چون ميدونستم دخمل كوچولوى ما عاشق مهمونيه. ...