بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

بنيتا

ترم دوم

سلااااام بازم تنبلى كردم و نتونستم به موقع بنويسم ، البته تنبلى كه نه اصلا وقت نكردم توى اين مدت ،ترم دوم كلاسهات رو رفتيم ، خيلى خوبه ،شما هم بيشتر با محيط اشنا شدى و سر كلاس راحت هستى ،جلسه ى اب بازى خيلى خيلى بهت خوش گذشت و حسابى هيجان زده شده بودى و مرتب جيغ ميكشيدى وميخنديدى  د دو تا جمله تو اين ترم ياد گرفتى ،البته بجز شعرها و شمارش اعدادكه مسلط شدى Brid can fly fish can swim   ...
2 فروردين 1394

روزمرگى....

  قبل از شروع ترم جديد ، خاله مونا و خاله نگين يه جشن خيلى خوب گرفته بودن ،خيلى عالى بود ،فقط شما چون شب قبلش خوب نخوابيده بودى زياد سرحال نبوديم ،   يه روز خيلى سرد ،كه از كلاس برگشتيم ،گفتى مامان بريم پارك ،قرار شد بريم پارك ژوراسيك ، ولى همين كه وارد شديم و اون دايناسورها تكون خوردن ،ترسيدى ،هر كارى كردم فايده نداشت ،مجبور شدم ببرمت پارك كه تاب و سرسره سوار شى كه چون هوا خيلى سرد بود زود رفتيم خونه ،البته با دلخورى شما    يه روز خوب با طاها جون كه مهمون ما بودن                    ...
29 دی 1393

وقايع به روايت تصوير...

الانهم كه زمستونه حاظر نيستى لباس بپوشى ،واين مسئله خيلى داره جدى ميشه ،وقتى ميريم بيرون مردم بهمون ميگن ،لباس تنه بچه كنيد سرما ميخوره ،نميدونن كه ما چند ساعت تلاش كرديم و بعد از خستگى و به نتيجه نرسيدن به اين شكل هستى ،يعنى شده برام ارزو كه يه روز لباس گرم و مناسب بپوشى ،يعنى ميشه خداااااا ن ا روز جشن كارگاه مادر وكودك ، خيلى جشن خوبى بود وبسيار خوش گذشت ،فقط نكته اش اينه كه شما شب قبلش خيلى بد خوابيدى و براى همين حسابى خسته بودى و اونطور كه بايد و شايد شيطونى نكردى ،ولى با همه اينا دوست نداشتى كه بياى  بازنشستگى  باباجون ،البته ما روز توديع نبوديم ،فقط برامون تعريف كردن  واينكه ...
22 دی 1393

اين مدت چگونه گذشت ؟؟؟

سلام به همه  اين مدت به خاطر مشغله زياد نتونستم به وبلاگت سربزنم . همه چيز خوب پيش رفته  خدارو شكر  كلاسهامون رو رفتيم ،شما عاشق خاله مونا و خاله نگينى ،از لحظه ايى كه از كلاس ميايم بيرون جز به جز كلاس رو تعريف ميكنى تا جلسه بعد  خونه هم كه از صبح تا شب شده كلاس ،شما هم خاله مونا ،من هم هر لحظه نقش يكى از بچه ها  خيلى خيلى از كلاسا راضى ام ،با اينكه قبلا تو خونه انگليسى كار كرديم ولى از وقتى كارگاه ميرى سرعت يادگيريت بالا رفته  1 تا 10 رو ميشمرى ،دوتا شعر ميخونى ،بقيه شعرها رو هم تا جاى ممكن باهاشون همخونى ميكنى ، خلاصه عالى عالى ، و از همه مهمتر اينكه خودت خيلى خيلى دوست...
20 دی 1393

خواب معصومانه

اين روزها بيشتر از هميشه براى بيدار موندن تلاش ميكنى  ،از ٦صبح بيدار ميشى ،نه خودت ميخوابى نه ميذارى كسى بخوابه . ديروز هر كارى كردم كه بخوابى ولى فايده اى نداشت تا در نهايت خودت از شدت خستگى وقتى توى اشپزخونه مشغول نقاشى بود بيهوش شدى  ، الهى فدات بشم كه اينقدر معصومانه خوابيدى ، ...
15 آبان 1393

كارگاه

اولين جلسه كارگاه مادر وكودك ، يكشنبه ٤ ابان برگزار شد ، خيلى خيلى عالى بود ، ده دقيقه اول همش بهم چسبيده بودى ولى بعدش عالى بودى ، خودت با همه مخصوصا خاله نگين و خاله مونا (مربى هاى مهربونت)ارتباط برقرار مى كردى و تو كلاس ميچرخيدى و لذت ميبردى  اصلا حاضر نبودى بياى و بزور و گريه اوردمت خونه  اين قسمت خوب ماجرا و اما قسمت بدش از اونجا كه اومدى دچار ويروس شديدى شدى و همش بالا مياوردى تا جاييكه حتى اب هم نميتونستى بخورى ،برديمت دكتر ،تقريبا دو ساعت تحت نظر بودى و يه كمى حالت بهتر شد ، ولى الان كه سه ،چهار روز ميگذره هنوز كاملا خوب نشدى وخيلى ضعيف شدى چون ميل به غذا ندارى ويا وقتى غذا ميخورى بالا ميارى&nbs...
10 آبان 1393

ديگه موفق شديم.....

هوررررررااا بالاخره موفق شديم الان ٢ هفته است كه ديگه مى مى نميخورى . بعد از شكست دفعه قبل خيلى ميترسيدم ،همش استرس داشتم .. نگران خودت بودم ،وقتى ياد اون گريه هاى وحشتناك و بى تابى هات ميوفتادم ، نا خوداگاه دچار وحشت ميشدم  ولى خدا رو شكر ،كه اين بار  از اون بى تابى و گريه ها خبرى نبود ... البته بهونه گيرى ميكنى و خيلى خيلى زياد اذيت ميكنى   از دفعه قبل تا قبل از انجام اين كار همش باهات صحبت ميكردم  مى مى مال نى نى كوچولو هاست ،تو ديگه بزرگ شدى ،مى مى بده ، اگه مى مى بخورى نميتونى برى مهد  و جواب شما : مامان ،مى مى نازه ، مى مى خوبه ،ببين حلما مى مى ميخوره ، و با اي...
20 مهر 1393

شيرين كارى ...

داشتم وسائل شام رو اماده ميكردم ،اومدى توى اشپزخونه  مامان دارى چى كار ميكنى ؟ دارم شام اماده ميكنم  و به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى :مامان اين چيه ؟ ترشى، جيگر  يه قاشق به من بده  براى چى ؟ به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى مى خوام اينو هم بزنم  نه مامان جان ،نبايد هم بزنى ،ميريزى  اصرار ميكنى ومن هم كه ميخوام شام رو اماده كنم براى اينكه جلوى دست و پا نباشى ،قاشق بهت دادم ومشغول كار خودم شدم ،بعد از چند دقيقه ديدم كه ساكتى واين اصلا خوب نيست يعنى دارى خراب كارى ميكنى  ديدم ،كلم ها رو از ظرف دراوردى و ميريزى توى ليوان اب بعد با قاشق هم ميزنى وميخورى  بنيتا...
29 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد