دايى رفت ....
چه زود گذشت .... انگار همين ديروز بود كه دايى اومده بود .خيلى خوش گذشت و خيلى خيلى هم زود تموم شد. ديشب وقتى ديدى چمدونها روى زمينه ، سوالهات شروع شد ، اين چيه ؟ براى كيه؟ من هم ميخوام كمك كنم . وبلافاصله وسيله ها بود كه پرت ميكردى تو كيف هر چى ميگفتم بنيتا نكن مامان جان مامان دارم كمك ميكنم واخر شب وقتى ديدى كه همه لباس ميپوشن ..... باباجون كجا دارى ميرى ؟ باباجون : ميخوام دايى رو ببرم فرودگاه ميگى كجا ميخواى برى ؟ و باباجون : دايى ميخواد بره هندوستان يك زن كردى بستان و...... زير چشمى نگاه ميكنى و ميخندى با لباس پو...