روز دوم پروسه از شير گرفتن
اينطور كه بوش مياد نميتونم از شير بگيرمت .ديشب كه وقت خواب اينقدر گريه كردى تا بالاخره تسليم شدم
امروز هم از ساعت ٦صبح بيدار شدى (تا حالا سابقه نداشت) ،بهونه كه شير ميخوام ،سرت رو گرم كردم وبهت شير ندادم ،بعدش با مامان جون رفتيم بيرون تا شايد خسته بشى وبخوابى ،ولى فايده نداشت ،كلى اب بازى كردى ولى باز هم از خواب خبرى نبود
البته خوابت كه ميومد ولى نميخوابيدى تا ساعت ٣ بعداز ظهر كه ديگه خونه رو گذاشتى رو سرت ،هر چى صحبت هم باهات ميكردم قانع نشدى
دوباره بردمت بيرون براى خريد ،بعدش هم پارك رفتيم
از لحظه اى كه وارد خونه شديم دوباره بهونه گيريت شروع شد ،هر جور بود تا ساعت ٩تحمل كردى
ولى ديگه شروع به گريه كردى ،گريه وحشتناك ،تا حالا اينطورى گريه نكرده بودى ،من هم باهات گريه كردم وبالاخره تسليم شدم
الان شيرت رو خوردى وخوابيدى
واقعا درمونده شدم ،خيلى دلم برات ميسوزه ،از طرفى هروقت باشه همين مشكل رو داريم ،نميدونم چكار كنم
شايد فعلا به همين كم كردن وعده هاى شير رضايت بدم تا بعد خدا بزرگه ،ديگه تحمل اين گريه هاى سوزناكت رو ندارم