روز اول پروسه از شيرگرفتن
الان چند روزه كه دوباره بد غذاييت شروع شده ،وشايد در طول روز يك وعده غذا بخورى
وقتى صبحانه نخوردى ،ديگه صبرم تموم شد ودر يه لحظه تصميم گرفتم كه ديگه بهت شير ندم
همونطور كه دنبالم گريه ميكردى وميگفتى مامان مى مى ميخوام ،رفتم تو اشپزخونه وطورى كه نبينى به سينه ام رب انار زدم و دوباره برگشتم وبهت گفتم بيا شير بخور
وقتى من رو تو اون وضعيت ديدى ،با تعجب نگاه ميكردى ،بعدش پرسيدى مامان چى شده؟؟گفتم :مى مى اوف شده ،
بيا مى مى بخور ،گفتى مامان بهم مى مى نده ،من رو ببر پيش مامان بزرگ
اول غذا خوردى ،بعد عم رفتى پايين ،
تا بعداز ظهر وموقع خواب كه هر كارى كردم نخوابيدى ،خيلى اعصابم بهم ريخته ووقتى قيافه معصومت رو ميبينم بيشتر ناراحت ميشم ولى كاريه كه بايد انجام بشه
غروب هم با عمه فريبا اومديم قزوين خونه مامان جون وباباجون
اينقدر سرگرم بازى شدى كه ديگه اصلا يادت نبود
اما حسابى خسته شدى واز طرفى نميتونستى بخوابى براى همين خيلى بهونه ميگرفتى
خلاصه مامان جون گفت موقع خواب بهش مى مى بده
اولش ميترسيدى وميگفتى مى مى نميخورم ،تنده ،الهى كه من برات بميرم ،اشكم دراومد اون لحظه اينقدر كه مظلومانه گفتى
الان هم بعد از مى مى خوردن خوابيدى
فقط بهت گفتم هر وقت پلو نخورى مى مى اوف ميشه ،شما هم گفتى مامان ديگه ديروز پلو ميخورم