خونه
ديشب بابا اومد پيشمون،وامروز هرسه با هم برگشتيم خونه........
ديشب بابا اومد پيشمون،وامروز هرسه با هم برگشتيم خونه،موقع خداحافظى از مامان جون وخاله جون حسابى پكر شدى وچيزى نمونده بود كه گريه كنى ولى بابا زرنگى كرد ويه اهنگ شاد گذاشت وشما هم سرگرم شدى وديگه يادت رفت كه قرار بود گريه كنى، از اونجا رفتيم خونه عموى من،عمو جون شمارو خيلى دوست داره وشما هم به محض ورود رفتى بغل عموجون وتا لحظه اخر بغلشون موندى،وبعد به سمت خونه حركت كرديم،تقريبا يك ساعت خوابيدى وقتى هم كه بيدار شدى همش شيطونى ميكردى ويه لحظه نمينشستى ،من هم وقتى نگه ميداشتمت ميگفتى :اه،مامان بيتا نگير ،بيتا بلده اخه شما روى صندليت نميشينى واگه بشينى هم كمربندتو نميبندى ،براى همين من هميشه در كنار شماوصندلى عقب ميشينم ،كلا از محدوديت خوشت نمياد ،بچه هم كه بودى تا توى كريير ميذاشتم وكمربندتو ميبستم گريه ات شروع ميشد،خلاصه هر كارى ميكرديم كه يه لحظه بشينى موفق نشديم تا اينكه بابا چراغ قوه پيدا كرد واز اونجا كه چيز جديدى بود نشستى ومشغول بازى شدى.
رسيديم خونه ،عمه فريبا وروژان وعلى وپرهام هم بودن و كلى خوشحال شدى ،تادير وقت هم با بچه ها بازى كردى ،حالا هم كه همه خوابيدن واومديم بالا شما همچنان مشغول بازى هستى وهراز گاهى ميگى بليم على ،من هم از موقعيت استفاده كردم وشما روسپردم به بابا واومدم تا برات بنويسم چون فكرنكنم ديگه فردا مجالى بدى كه بنويسم،