بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

بنيتا

وقايع به روايت تصوير...

الانهم كه زمستونه حاظر نيستى لباس بپوشى ،واين مسئله خيلى داره جدى ميشه ،وقتى ميريم بيرون مردم بهمون ميگن ،لباس تنه بچه كنيد سرما ميخوره ،نميدونن كه ما چند ساعت تلاش كرديم و بعد از خستگى و به نتيجه نرسيدن به اين شكل هستى ،يعنى شده برام ارزو كه يه روز لباس گرم و مناسب بپوشى ،يعنى ميشه خداااااا ن ا روز جشن كارگاه مادر وكودك ، خيلى جشن خوبى بود وبسيار خوش گذشت ،فقط نكته اش اينه كه شما شب قبلش خيلى بد خوابيدى و براى همين حسابى خسته بودى و اونطور كه بايد و شايد شيطونى نكردى ،ولى با همه اينا دوست نداشتى كه بياى  بازنشستگى  باباجون ،البته ما روز توديع نبوديم ،فقط برامون تعريف كردن  واينكه ...
22 دی 1393

براى تمام زندگى ام ...

· به چهره ي معصوم فرزندم نگاه ميكنم گاهي اوقات فراموش ميكنم كه چگونه به خداوند التماس ميكردم كه فرزندي به من عطا كند گاهي اوقات در اثر خستگيهاي روزانه و فشارهاي زندگي فراموش ميكنم كه چه روز ها و شبهايي اشك ميريختم و زاري ميكردم به درگاه خداوند كه فرزندي كه در شكم دارم سالم به مقصد برساند فراموش ميكنم كه فرشته اي در كنار دارم كه اگر نبود همه چيز برايم بي مفهوم بود فراموش ميكنم بيشتر ببينمش بيشتر برايش وقت بگذارم كمتر سرش فرياد بكشم و كمتر او را مواخذه كنم خدايا بار ديگر از درگاهت تقاضا ميكنم براي بزرگ كردنش و انسان تربيت كردنش به من صبر بده بارالها ازتو ميخواهم كمكم كني براي مهربانتر بودن و اينكه هيچگاه فراموش نكنم كه تو او را به ...
21 دی 1393

اين مدت چگونه گذشت ؟؟؟

سلام به همه  اين مدت به خاطر مشغله زياد نتونستم به وبلاگت سربزنم . همه چيز خوب پيش رفته  خدارو شكر  كلاسهامون رو رفتيم ،شما عاشق خاله مونا و خاله نگينى ،از لحظه ايى كه از كلاس ميايم بيرون جز به جز كلاس رو تعريف ميكنى تا جلسه بعد  خونه هم كه از صبح تا شب شده كلاس ،شما هم خاله مونا ،من هم هر لحظه نقش يكى از بچه ها  خيلى خيلى از كلاسا راضى ام ،با اينكه قبلا تو خونه انگليسى كار كرديم ولى از وقتى كارگاه ميرى سرعت يادگيريت بالا رفته  1 تا 10 رو ميشمرى ،دوتا شعر ميخونى ،بقيه شعرها رو هم تا جاى ممكن باهاشون همخونى ميكنى ، خلاصه عالى عالى ، و از همه مهمتر اينكه خودت خيلى خيلى دوست...
20 دی 1393

خواب معصومانه

اين روزها بيشتر از هميشه براى بيدار موندن تلاش ميكنى  ،از ٦صبح بيدار ميشى ،نه خودت ميخوابى نه ميذارى كسى بخوابه . ديروز هر كارى كردم كه بخوابى ولى فايده اى نداشت تا در نهايت خودت از شدت خستگى وقتى توى اشپزخونه مشغول نقاشى بود بيهوش شدى  ، الهى فدات بشم كه اينقدر معصومانه خوابيدى ، ...
15 آبان 1393

كارگاه

اولين جلسه كارگاه مادر وكودك ، يكشنبه ٤ ابان برگزار شد ، خيلى خيلى عالى بود ، ده دقيقه اول همش بهم چسبيده بودى ولى بعدش عالى بودى ، خودت با همه مخصوصا خاله نگين و خاله مونا (مربى هاى مهربونت)ارتباط برقرار مى كردى و تو كلاس ميچرخيدى و لذت ميبردى  اصلا حاضر نبودى بياى و بزور و گريه اوردمت خونه  اين قسمت خوب ماجرا و اما قسمت بدش از اونجا كه اومدى دچار ويروس شديدى شدى و همش بالا مياوردى تا جاييكه حتى اب هم نميتونستى بخورى ،برديمت دكتر ،تقريبا دو ساعت تحت نظر بودى و يه كمى حالت بهتر شد ، ولى الان كه سه ،چهار روز ميگذره هنوز كاملا خوب نشدى وخيلى ضعيف شدى چون ميل به غذا ندارى ويا وقتى غذا ميخورى بالا ميارى&nbs...
10 آبان 1393

ديگه موفق شديم.....

هوررررررااا بالاخره موفق شديم الان ٢ هفته است كه ديگه مى مى نميخورى . بعد از شكست دفعه قبل خيلى ميترسيدم ،همش استرس داشتم .. نگران خودت بودم ،وقتى ياد اون گريه هاى وحشتناك و بى تابى هات ميوفتادم ، نا خوداگاه دچار وحشت ميشدم  ولى خدا رو شكر ،كه اين بار  از اون بى تابى و گريه ها خبرى نبود ... البته بهونه گيرى ميكنى و خيلى خيلى زياد اذيت ميكنى   از دفعه قبل تا قبل از انجام اين كار همش باهات صحبت ميكردم  مى مى مال نى نى كوچولو هاست ،تو ديگه بزرگ شدى ،مى مى بده ، اگه مى مى بخورى نميتونى برى مهد  و جواب شما : مامان ،مى مى نازه ، مى مى خوبه ،ببين حلما مى مى ميخوره ، و با اي...
20 مهر 1393

براى نفسم

بخند  از صداى خنده هاى كودكانه ات  دلم بهار ميشود  زمين خشك سينه ام  شكوفه زار ميشود  پرنده هاى خنده را  به اسمان ابى نگاه من  روانه كن  دوباره خانه را پراز ترانه كن  تو خنده ميكنى و روى گونه ات  گلى شكفته است  گلى كه رنگ روشنش  به رنگ سيب هاى تازه چيده است  گلى كه وقت چيدنش رسيده است      ...
10 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد