بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بنيتا

دايى رفت ....

1393/6/27 9:49
نویسنده : مامان بنيتا
667 بازدید
اشتراک گذاری

چه زود گذشت ....

انگار همين ديروز بود كه دايى اومده بود .خيلى خوش گذشت و خيلى خيلى هم زود تموم شد.

ديشب وقتى ديدى چمدونها  روى زمينه  ، سوالهات شروع شد ،

اين چيه ؟

براى كيه؟

من هم ميخوام كمك كنم .

وبلافاصله وسيله ها بود كه پرت ميكردى تو كيف

هر چى ميگفتم بنيتا نكن مامان جان 

مامان دارم كمك ميكنم 

واخر شب وقتى ديدى كه همه لباس ميپوشن .....

باباجون كجا دارى ميرى ؟

باباجون : ميخوام دايى رو ببرم فرودگاه 

ميگى كجا ميخواى برى ؟

و باباجون : دايى ميخواد بره هندوستان   يك زن كردى بستان   و......

زير چشمى نگاه ميكنى و ميخندى 

با لباس پوشيدن مامان جون فهميدى كه قضيه جديه ،رفتى بغل مامان جون كه برى 

هر چه سعى ميكنم كه بگيرمت نمياى ومرتب ميگى من هم ميخوام برم هندستون 

بالاخره اوردمت توى خونه و بهت بستنى دادم كه بخورى شايد گريه ات اروم بشه ،با گريه ..

مامان بستنى نميخوام 

مامان جون ،دايى جون ،باباجون رفتن ،من هم ميخوام برم هندستون 

بعد از ده دقيقه اروم شدى وخوابيدى 

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان سمانه
27 شهریور 93 11:56
الهی بنیتا جونم چقد مهمون دوسته فداش شم از طرف من پند تا ماچ آبدار بکنید بنیتا جون رو
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد