بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

بنيتا

دايى و مشهد .....

1394/1/2 9:05
نویسنده : مامان بنيتا
619 بازدید
اشتراک گذاری

دايى جون قرار بودبياد و ما هم كلى برنامه ريزى كرده بوديم براى زمانيكه دايى ميادولى ..... 

 

ولى دايى همه رو غافلگير كرد و تقريبا دوهفته زودتر از زمانيكه گفته بود اومد ، 

باباجون كه وقتى در رو باز كرده بود ،داشت به دايى نگاه ميكرد ولى انگار نميبيندش ، تقريبا دايى چند بار گفت بابا منم ،تا باباجون متوجه شد ،البته ما كه اونجا نبوديم ولى فيلمش رو ديديم ،من كه وقتى فيلمو ديدم هم گريه ميكردم ، هم ميخنديدم ،

ولى دايى جون خواهشا ديگه اينجورى غافلگير نكن ،خب ادم شوك ميشه ،

خلاصه تمام كاسه و كوزه مون بهم ريخت ،و يه مسافرت غافلگيرانه هم برامون پيش اومد 

ما كه داشتيم خودمون رو براى رفتن به جشن اماده ميكرديم ،ساعت ٩شب بابا جون زنگ زد كه شما هم بايد بياين ،از اونها اصرار و از ما هم انكار ،القصه كه بالاخره موفق شدن و توى كمتر از دو ساعت ما هم اماده شديم براى رفتن به مشهد 

و به شما كه خيلى خيلى خوش گذشت ،مخصوصا با اون چادرى كه خريدى ،وقتى سر ميكردى و ميديدى كه همه دارن بهت توجه ميكنن بيشتر ژست ميگرفتى و كيييف ميكردى 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد