بنيتابنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

بنيتا

كارگاه

اولين جلسه كارگاه مادر وكودك ، يكشنبه ٤ ابان برگزار شد ، خيلى خيلى عالى بود ، ده دقيقه اول همش بهم چسبيده بودى ولى بعدش عالى بودى ، خودت با همه مخصوصا خاله نگين و خاله مونا (مربى هاى مهربونت)ارتباط برقرار مى كردى و تو كلاس ميچرخيدى و لذت ميبردى  اصلا حاضر نبودى بياى و بزور و گريه اوردمت خونه  اين قسمت خوب ماجرا و اما قسمت بدش از اونجا كه اومدى دچار ويروس شديدى شدى و همش بالا مياوردى تا جاييكه حتى اب هم نميتونستى بخورى ،برديمت دكتر ،تقريبا دو ساعت تحت نظر بودى و يه كمى حالت بهتر شد ، ولى الان كه سه ،چهار روز ميگذره هنوز كاملا خوب نشدى وخيلى ضعيف شدى چون ميل به غذا ندارى ويا وقتى غذا ميخورى بالا ميارى&nbs...
10 آبان 1393

ديگه موفق شديم.....

هوررررررااا بالاخره موفق شديم الان ٢ هفته است كه ديگه مى مى نميخورى . بعد از شكست دفعه قبل خيلى ميترسيدم ،همش استرس داشتم .. نگران خودت بودم ،وقتى ياد اون گريه هاى وحشتناك و بى تابى هات ميوفتادم ، نا خوداگاه دچار وحشت ميشدم  ولى خدا رو شكر ،كه اين بار  از اون بى تابى و گريه ها خبرى نبود ... البته بهونه گيرى ميكنى و خيلى خيلى زياد اذيت ميكنى   از دفعه قبل تا قبل از انجام اين كار همش باهات صحبت ميكردم  مى مى مال نى نى كوچولو هاست ،تو ديگه بزرگ شدى ،مى مى بده ، اگه مى مى بخورى نميتونى برى مهد  و جواب شما : مامان ،مى مى نازه ، مى مى خوبه ،ببين حلما مى مى ميخوره ، و با اي...
20 مهر 1393

براى نفسم

بخند  از صداى خنده هاى كودكانه ات  دلم بهار ميشود  زمين خشك سينه ام  شكوفه زار ميشود  پرنده هاى خنده را  به اسمان ابى نگاه من  روانه كن  دوباره خانه را پراز ترانه كن  تو خنده ميكنى و روى گونه ات  گلى شكفته است  گلى كه رنگ روشنش  به رنگ سيب هاى تازه چيده است  گلى كه وقت چيدنش رسيده است      ...
10 مهر 1393

شيرين كارى ...

داشتم وسائل شام رو اماده ميكردم ،اومدى توى اشپزخونه  مامان دارى چى كار ميكنى ؟ دارم شام اماده ميكنم  و به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى :مامان اين چيه ؟ ترشى، جيگر  يه قاشق به من بده  براى چى ؟ به ظرف ترشى اشاره ميكنى وميگى مى خوام اينو هم بزنم  نه مامان جان ،نبايد هم بزنى ،ميريزى  اصرار ميكنى ومن هم كه ميخوام شام رو اماده كنم براى اينكه جلوى دست و پا نباشى ،قاشق بهت دادم ومشغول كار خودم شدم ،بعد از چند دقيقه ديدم كه ساكتى واين اصلا خوب نيست يعنى دارى خراب كارى ميكنى  ديدم ،كلم ها رو از ظرف دراوردى و ميريزى توى ليوان اب بعد با قاشق هم ميزنى وميخورى  بنيتا...
29 شهريور 1393

دايى رفت ....

چه زود گذشت .... انگار همين ديروز بود كه دايى اومده بود .خيلى خوش گذشت و خيلى خيلى هم زود تموم شد. ديشب وقتى ديدى چمدونها  روى زمينه  ، سوالهات شروع شد ، اين چيه ؟ براى كيه؟ من هم ميخوام كمك كنم . وبلافاصله وسيله ها بود كه پرت ميكردى تو كيف هر چى ميگفتم بنيتا نكن مامان جان  مامان دارم كمك ميكنم  واخر شب وقتى ديدى كه همه لباس ميپوشن ..... باباجون كجا دارى ميرى ؟ باباجون : ميخوام دايى رو ببرم فرودگاه  ميگى كجا ميخواى برى ؟ و باباجون : دايى ميخواد بره هندوستان   يك زن كردى بستان   و...... زير چشمى نگاه ميكنى و ميخندى  با لباس پو...
27 شهريور 1393

كلبه سحر اميز ....

  يه روز خوب توى كلبه سحر اميز با دايى جون وحلما .... اولين تجربه ات بود .... خيلى از وسائل مناسب سن شما نبود ويكسرى از وسائل هم كه اصلا حاضر نشدى سواربشى .... به هر حال براى اولين بار بد نبود . كلى خوش گذشت    ...
18 شهريور 1393

براى دخترم ....

ان زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتى ... اگر هنگام غذا خوردن لباسهايم را كثيف كردم  و يا نتوانستم لباسهايم را بپوشم ... اگر صحبت هايم تكرارى وخسته كننده است ...      صبور باش و دركم كن  يادت بياور وقتى كوچك بودى مجبور ميشدم روزى چند بار لباسهايت را عوض كنم   وقتى نمى خواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نكن  وقتى بى خبر از پيشرفت ها و دنياى امروزى سوالاتى مى كنم با تمسخر به من ننگر .... وقتى براى اداى كلمات يا مطلبى حافظه ام يارى نمى كند ،فرصت بده وعصبانى نشو .... وقتى پاهايم توان راه رفتن ندارند ،دستانت را به من بده ،همانگونه كه تو اولين قدمهايت رادر كنار ...
18 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بنيتا می باشد